دیروز نشسته بودم و داشتم اخبار نمایشگاه کتاب را تماشا میکردم. در همین اثنا همسر فرضی با یک سینی چای ظاهر شد. اما من اصلا گول نخوردم. بعد از این همه سال زندگی فهمیدهام که عادتش است. برای خودش چای میریزد و توی سینی میگذارد و میآید جلوی چشم من هی به فنجان نوک میزند. هربار هم تا میبیند به او زل زدهام میگوید، بیخود اونجوری نگاه نکن که دلم برات بسوزه، چای میخوای پاشو برای خودت بریز. اما این بار من از جایم جم نخوردم و همچنان اخبار نمایشگاه کتاب را دنبال کردم. همسر فرضی حوصلهاش سررفت و گفت، موندم تو که مخالف برگزاری نمایشگاه کتابی، چرا اخبار نمایشگاه را نگاه میکنی. گفتم همین سؤالت نشان میدهد که اصلا مطالعه نداری. خبر نداری بدان که برطبق آخرین پژوهشها نژاد ایرانی اصلا از سرزمینهای شمالی فلات ایران یا هر جای دیگری به ایران کوچ نکرده بلکه هزاران سال است که ساکن همین سرزمین اهورایی است. همان پژوهشها نشان دادهاند که ما ایرانیها در سیر تکاملیمان صاحب اندامی به نام حرصدان شدهایم. الان من مدتی از رسانهها فاصله گرفته بودم، حرصدانم خالی شده و باید پرش کنم. همسر فرضی لب ورچید و گفت حالا این هیچی، تو که مخالف برگزاری نمایشگاه کتاب هستی، چرا چهارشنبه همین هفته میخوایی بری غرفه نشر نو. گفتم همسر فرضی عزیزم، حوصله داری برایت توضیح بدهم یا باز می خواهی وسط حرفهایم بلند شوی و بروی؟ همسر فرضی گفت، محمد جان تو که میدونی من عاشق این لفظقلم حرف زدنتم، بگو عزیزم. گفتم، همان پژوهشها ثابت کرده که ما ایرانیها در سیر تکاملیمان دچار انحراف بیولوژیک شدهایم. یعنی بدنمان طوری شده که اگر به اعتقاداتمان عمل کنیم، اعضا یکییکی دست به اعتصاب میزنند و حتی ممکن است کار به اعتصاب عمومی و آیسییو برسد. این است که ناچاریم همیشه برخلاف اعتقادمان عمل کنیم تا زنده بمانیم. مگر دفعه قبل یادت نیست که ناچار شدم علیرغم اعتقادم در جشن امضای مارش رادتسکی در سواحل جزایر هاوایی شرکت کنم؟ این هم مثل همان است. همسر فرضی گفت وای محمد جان خدا نکشتت. من عاشق همین چرت و پرت گفتنای تو شدم که نرفتم زن اون دانشجوی پستداک بشم که داشت میرفت کانادا. گفتم همان که مهندس شرکت نفت بود؟ گفت نه عزیزم، اون یکی دیگه بود. پرسیدم، همان که باباش کارخانهدار بود اما چون پسر مستقلی بود، اجازه نمی داد پدرش بیش از ماهی بیست میلیون پول تو جیبی به او بدهد. گفت نه عزیزم، اون نکبت که اصلا تحصیلات عالیه نداشت. آخرشم رفت اون سوسن خپله را گرفت، خاک بر سرش کنم. گفتم همان امریکایی که مادرش ایرانی بود. گفت، مردهشور اون مامانشو ببره، مادر پولادزره. پاشو،پاشو این تلویزیونو خاموش کن. حرصدونتم دیگه پر شد. پرسیدم، عزیزم، واقعا تو چرا قبول کردی زن من شوی. همسر فرضی پنجره فرضی خانه فرضیمان را باز کرد. باد انگار که بخواهد موهایش را گیس کند، دست در آنها انداخت و بلندشان کرد. خانة همسایة فرضی ما پشت به ماست اما همسر فرضی انگار که به افق چشم دوخته باشد، نم اشکی گوشه چشمش نشست. خیره به دیوار سیمانی خانة همسایة فرضی، گفت، عزیزم من عاشق فرهنگدوستی تو شدم، عاشق فرهیختگی تو. بعد برگشت و پرسید، میخوای من هم باهات بیام نمایشگاه تنها نباشی. گفتم عزیزم، تو حجابت کامل نیست، میآیی نمایشگاه من باید مدام مگسها را از رویت بپرانم و وقت نمیکنم جواب خوانندگان مشتاق را بدهم. همسر فرضی انگار که ناگهان با چشمهایش قطره اشک گوشه چشمش را هورت بکشد، صورتش سنگی شد و پنجره را بست و گفت که حالا خوبه اون ترجمه جدیدتم به نمایشگاه نرسید. چی بود اسمش، الان پاییز؟ من و پاییز یهویی؟ پرسیدم عزیزم، «اینک خزان» را میگویی. گفت حالا هرچی. بعد ادای من را درآورد و گفت، نمیتوانم جواب خوانندگان مشتاق را بدهم. انگار گوشای من مخملیه. بگو میترسی بیام دخترا تحویلت نگیرن. ایشالله رونمایی کتاب بعدیت تو قطب شمال باشه، یخ کنی با سورتمه ببرنت دکتر. بعد با عصبانیت پرسید حالا کدوم لباستو برا نمایشگاه اتو کنم. گفتم عزیزم من که یک دست لباس بیشتر ندارم، هرکدام خودت میپسندی.
چهارشنبة همین هفته، شبستان، راهروی 21، غرفه 20، غرفة نشر نو هستم. اوقاتتان خوش.
درباره این سایت